سهشنبه، 9th سپتامبر 2008
حاكم چه ميخواهد
منصور تيفوري
به احترام اعتصابیون
پيوند مستقيم و امكان يكيشدن لحظهاي حاكم وجلاد و حكم و خشونت ، امري بديع نيست و اين همانگويي « قانون قانون است » كه نشان ميدهد قانون نه معطوف به عدالت بلكه معطوف به خويش است ، به مثابهي تبديل اين رابطه به حُسن تعبير ، اكنون به گونهاي بخشي است از تجربهي كساني كه لحظهاي در مقابل قانون ناچار شدهاند بغضي را فرو خورند و احساس كردهاند كه با چيزي بيمعنا يا آبزود طرفند، چيزي كه هست ولي بي معناست : « مطابق با عرف حقوقي روم باستان ، هيچكسي بنا به هيچ دليلي نميتوانست بين دادرس كل [consul] كه از حق اعمال زور [براي اجراي قانون] برخوردار بود ، و پيشقراول قضات [lictor ] ، حامل تبر قرباني (كه براي اجراي مجازات مرگ به كار ميرفت) ، قرار گيرد و ميان آن دو جدايي اندازد.»[
1]
نفس تامل دربارهي اين پيوند امري خلاقه نيست ، اما آنچه بخشي از اين بی معنايي را آشكار ميكند و قابل تامل است زماني است كه اين تجربه با چنان تاكيدي از طرف نمايندگان حاكم/قانون بر اجراي قانون همراه است كه حتي از مرزهاي قانون نيز فراتر ميرود ، انگار مجريان قصد دارند از طريق تاكيد خود را از خلاءی در قانون نجات دهند ، يا انگار در قانون مازادي هست كه قرار است از راه تاكيد متحقق شود و بدون آن قانون عملي نخواهد شد.
مثال كلاسيك اين تاكيد ، چهرهي جلاد است . تبديل مراسم قرباني نزد جلاد از كشتني كه ميتواند در يك لحضه اجرا شود به نمايشي خونين و چندساعته و حضور تودهها براي تماشاي اين مراسم چون نمايشي ديدني ، هنوز هم در شكلهاي ديگر قابل بازشناسي است :بازي كردن قاضي با خودكارش ، ترديدها و زيروروكردن صفحات و كشدادن محاكمه و تاخير آن براي دفعات بعد و بعد ،طول دادن بازجويي و تاكيد بازجو بر اينكه هنوز حرفهايي براي گفتن باقي مانده و قرباني لازم است بيشتر خودكاوي كند و به ياد بياورد و تمام زندگيش را جزء به جزء روايت كند ، و درنهایت تاكيد مامور تعذيب بر تداوم زماني حرفهاش و تعويق و تاخير چندبارهي اين كار ، نمونههاي معاصر تبديل محاكمه به همان نمايش كلاسيك و اولين هستند ، انگار اين خود قانون است كه به تعويق و تطويل نيازمند است .
اما آنچه قرباني را متحير خواهد كرد ، همين تاكيد و كشدادن است : چگونه است مامور – كه در اينجا ديگر اسم عامي است براي حاكم و نمايندگانش – در همان لحظه اول كار را تمام نميكند و كشتن را طول ميدهد و به گونهاي فيتيشيستي بر بدن ابژهاش متمركز ميشود – گونهاي از كيش پرستش كه با پرستش بدن در فرهنگ معاصر و گونههاي عجيب سكس و احالهي زيبايي به اسطوره بدن معاصر و مترادف است . بر اساس ميل مامور به بدن ابژه و تاكيدش بر نگهداري و تعذيب بدن ميتوانيم چند پاسخ آماده به مسئلهي تاكيد بر تعويق از طرف مامور بدهيم :
1- مامور منحرفي جنسي است ، بدين معني كه منحرف مكان سكس را از اندامهاي جنسي به اندامهاي ديگر و حتي اشياء ، حيوانات و شلاق نيز انتقال ميدهد . اما اين پاسخ عليرغم ميزاني از صدق ، چون بيشتر براي پرسشي جنسي است و خود اصطلاح براي كنشي فردي است ، نخواهد توانست پاسخي تمام كننده باشد .
2- مامور دگرآزار است ، بدين معني كه آزار دادن ديگران گونهاي لذت را براي او به همراه دارد . اما چون اين اصطلاح قادر به قرائت خشونتي تاسيسي يعني خشونتي جمعي و خاصه سياسي نيست ، قادر به توضيح كامل مسئله نيست ، عليرغم اينكه مامور وجهي شخصي را نيز در تعذيب مد نظر داشته باشد .
3- مامور عقدهي اديپ را به طور كامل سپري نكرده است . يعني با تعميم نظر فرويد ، مامور مرحلهي اديپي را سپري ننموده و هنوز ميخواهد جايگاه پدر را تصاحب كند ، پدر را خشنود نمايد ، ، يا از طريق تاكيد بر قانون ، كه خود بر اساس نام پدر بنا شده ، با پدر يكي شود . اما چون تعويق و تطويل فرايند محاكمه گاهي از حد خود قانون نيز فراتر ميرود ، اين تفسير نيز عليرغم گونهاي صدق ، تفسيري جامع نخواهد بود .
4- پاسخ چهارم را ميتوانيم با تغييري در گفتهاي از ژاك لاكان استخراج كنيم :«من تو را دوست دارم ، اما در تو چيز ديگري را دوست دارم- ابژهي كوچك a – پس تو را مثله ميكنم». حسب اين عبارت ، مامور در ابژه چيزي بيشتر ، مازادي را تصور ميكند و كاركردن بر بدن قرباني براي يافتن و گشودن اين مازاد است ، چيزي در قرباني كه از او بيشتر است و همين X تصور شده او را به موضوع تعذيب ، مثله كردن و تشريح تبديل ميكند ، xي كه بايد به حرف بيايد و بدينگونه به حوزهي نمادين ، حوزهي حاكميت نام پدر ، انتقال يابد – مگر نه انسان شيداي افسونزدايي از هر چيز ناشناخته است .
بر اساس اين نگرش ميتوانيم معادلهي مورد نظر را بازنويسي كنيم : «من تو را شكنجه(محاكمه ، تعذيب ، تحقيق و..) مي كنم ، اما در تو چيز ديگري را شكنجه ميدهم ، به همين خاطر شكنجهات را طول ميدهم ».
اما تصور كردن همين مازاد در ديگري ، چنانكه لاكان اشاره ميكند ، زادگاه نژادپرستي ، تحقير نژادي و يهودي ستيزي نيز هست . اين تصور كه ديگري به گونهاي متفاوت كيف ميكند ، يا در ديگري چيزي بيشتر از او هست ، چيزي كه ما به آن دسترسي نداريم و كيف مار ا تهديد ميكند ، فرمول اساسي يهودي ستيزي و نژادپرستي است. اما موضوع اين نگاه ، چنانكه ژيژك اشاره ميكند[
2]، ديگر يهودي صرف نيست، بلكه موضوع كنوني يهودي ستيزي ميتواند هر ابژه ، شخص ، گروه يا ملتي ديگر باشد[
3] .
اما آيا واقعاً در قرباني چيزي هست ؟ اين پرسش را ميتوان از دو منظر جواب داد . اگر منظور از اين مازاد ، چيزي باشد كه از بيرون به قرباني اضافه ميشود ، چيزي مانند روح – چنانكه در كار و كاسبي معنوي معاصر هست – كه از جسم و انتخاب فرد فراتر است ، پاسخ منفي است . اما اگر منظور خلق چيزي در درون قرباني بر اساس انتخاب فردي باشد ، يعني حاصل شكستن سيكل جبر بيولوژيك بدن از طريق عدم اقرار و مقاومت قرباني ، يا در نمونهي مثالي آن در تحصن زنداني از خوردن و سعي در بازپسگيري خود از طريق بازپسگيري بدنش از حاكم باشد ، كه اتفاقاً همان تعارض كانتي ميان قانون وظيفه و جبر جهان نيز هست ، جواب مثبت است . قرباني از طريق تن زدن از به حرف آمدن آن عنصر فرضي ، از طريق حفظ اسرار يا از طريق اعتصاب و تبديل جسماش به محل مبارزه ، بر جبر جهان (مامور) غلبه مييابد ، اما بهاي اين كار شكافي است كه در درون او گشوده ميشود، شكافي كه همان جايگاه واقعي معنويت است ، روح در اين شكاف مستقر است ، و اين پاسخي نيز هست به انواع تجارب معنوي معاصر .[
4]
از اين منظر ميتوانيم سوال ابتدايي اين يادداشت را نيز دوباره مطرح كنيم: مامور نمايندهي جبر جهان است ، جبري كه ديگر در هيات سازش و همزيستي با هر چيز و هرگونهاي از شر و تقديرگرايي روزانه به فرمول معاصر سياست و زندگي روزمره تبديل شده و پيامش اين است كه تنها كار ممكن اين است كه قدرت و پول بيشتري به دست بياوريم و بيشتر در واقعيت غرق شويم . نزد اين نگرش ايدهي مثالي جهان كارخانه است و سعادت و فضيلت نيز حاصل مشاركت در مسابقه همگاني و داروينيستي تنارع بقا . در مقابل ، قرباني با مقاومت و تنزدن از تسليم به جبر و دترمينيسم ، با حفظ اسامي ، نمايندهي گونهاي ديگر از سعادت است ، شكافي كه حاصل شكستن سيكل دترمينيسم است ، شكافي كه هراس مامور است ، ايدهي گونهاي ديگر از سعادت را با خود دارد . سعادتي كه مامور به همراه تمامي شهروندان خوب و صميمي معاصر براي پيداكردن جايي در حوزهي نمادين ازحق خود براي رسيدن به آن كوتاه آمدهاند . همين ايده است كه مامور را به وحشت مياندازد . نويسندگان ديالكتيك روشنگري ، در عناصر يهوديستيزي به تفصيل به اين ايده اشاره كردهاند. در عباراتي كه نقل ميشوند اگر جاي نازي را با مامور و يهودي را با قرباني عوض كنيم ، ميتوانيم به منظري راهگشا برسيم . اين نويسندگان ضمن اعلام اينكه نازيها «در ژارگون يهودي وجود چيزي را حدس ميزنند كه آن را در خودشان مخفيانه خوار ميشمارند . يهوديستيزيشان نفرت از خويش يا همان وجدان معذب يك انگل است » تاكيد ميكنند كه « ايدهي خوشبختي بدون قدرت تابنياوردني است ، زيرا فقط همين در حكم خوشبختي خواهد بود»و«وقتگذراني ابلهانه با زدن آدمها تا حد مرگ ، تاييدگر همان زندگي ملالآوري است كه فرد خود را صرفاً با آن وفق ميدهد». ، يهودي ، با جايگاه حاشيهاي خود امكانهايي را به ياد شهروندان ميآورد كه انسانها زماني كه حق سعادت را رها كردند ، آنها را از دست دادند . شيون و زاري يهوديان و زنان يكسان است ، چون براي قرنها تنها حق آنها نه حاكميت بلكه نمايش و فرياد بوده است و هر دو در فرياد خود خاطره سعادت بدون قدرت را حفظ كردهاند و هنگامي كه فرد نازي آنها را شكنجه يا مسخره ميكند ، در واقع حسرتي را كه براي حياتي آزاد و طبيعيتر و بيان نفس خويش به دل داشته و سركوب نموده در هيات دشمني خيال بيرون ميريزد . قرباني نيز همين خاطره را تداعي ميكند :« ايدهي سعادت بدون قدرت .» اما ايدهي مامور اين است كه «من خوشبخت ميبودم ، اگر آن چيز نبود» . خواست مامور ، تن دادن قرباني به فرمول اساسي نظم نمادين و قانون پدر يعني «سركوب نفس»است ، سركوبي كه به گونهاي يكسان در سرمايهداري معاصر ، اردوگاههاي مرگ ، كارخانه ، اداره و شكنجهگاهها تجويز ميشود .
توانايي قرباني براي شكستن جبر جهان ، در او شكافي بوجود مياورد ، شكافي كه اتفاقاً سوژگي او به تعريف كانتي نيز هست ، چرا كه سوژهي كانتي سوژهاي است كه بدون تكيه به هيچ چيز بيروني انسان بودن را انتخاب ميكند و بدينگونه اخلاقي بودن را از امري طبيعي فراتر ميبرد ، و اين انتخابي است دشوار و شايد ترجمهي همان ايدهي هر روزه باشد كه :« انسان بودن سخت است».
[
1] جورجو آگامبن ، پليس در مقام حاكم، در، وسايل بيهدف ، ترجمه اميد مهرگان و صالح نجفي ، چشمه ، تهران 1387،ص106
[
2] چنانكه ژيژك می گوید ، اين همان فريب ايدئولوژي است و سرمايهداري نيز همين عنصر را به خوبي به كار ميگيرد ، به جز مثالهايي چون هديه و اشانتيون ، تخممرغهاي كیندر يا شانسي ، كه تنها به خاطر x محتوايشان خريداري و تشريح ميشوند ، مثالي بارز از همين منطق هستند . كار و كاسبي بخت و اقبال و چرخاندن گردونهها كه در اشكال مختلف در تلويزيونهاي تمامي نظامهاي سكولار و غيرسكولار ترويج و نمايش ميشوند ، مثالي ديگر از اين منطقند . به طور اتفاقي ، نازيها نيز در يهوديان همين x را متصور ميشدند .
[
3] www.lacan.com/interview It dosent have to be a jew
[
4] مرادفرهاد پور،سخنرانی” اخلاق کانتی”کد خبر:
13